وقتی از در شرکت بیرون آمدم، حالم به قدری بد بود که نزدیک بود نقش زمین
شوم. آن قدر دویدم که مغزم دستور ایستادن داد ، زیرا تپش دیوانه وار قلبم
هشدار میداد اگر لحظه ای دیگر نأیستم ، خونی که با فشار وارد آن میشود رگ و
پی اش را پاره خواهد کرد. ایستادم و در حالی که به سختی نفس نفس می زدم ،
دستم را روی قلبم گذاشتم ، تا مبادا سینه ام را بشکافد و بیرون بیفتد ، با
هر نفس گویی تیغی به ریه هایم می کشیدند گلویم به قدری خشک شده بود که صدای
خس خس وحشتناکی از ورود و خروج هوا به گوشم میرسید، در عوض سر تا پایم خیس
عرق شده بود و از آن حرارت بیرون میزد…
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :